لزوم فراگیری روش تطبیق
یادگیری و اثر آن بر کیفیت تجارب ما
دانستههای قبلی سد راه دانش جدید میشوند
دانستههای ما منقضی میشوند
لزوم فراگیری روش تطبیق
میان توانایی ما برای تطبیق دادن خود با محیط و سطح رضایتمان از زندگی، رابطهای مستقیم وجود دارد. تطبیق به این معنا است که بتوانیم همزمان با تغییرات دائم محیط، ما هم خودمان را با تمایزهایی که محیط در مورد ماهیت خود به ما ارائه میدهد، تغییر دهیم. هرچه تمایزهای بیشتری بین محیط و اجزاء آن قائل شویم، اطلاعات بیشتری برایمان قابل درکتر است و هر چه بیشتر درک کنیم، سطح بینش و فهم ما از روابط علت و معلولی خودمان با محیط عمیقتر خواهد شد و این امر موجب میشود که بهتر با محیط تعامل کنیم و بتوانیم خواستههایمان را برآورده کرده و به اهدافمان برسیم.
برچسب ها: ربات آربیتراژ و ربات آربیتراژ قطعا سودده و ثبت نام ربات آربیتراژ و سفارش ساخت ربات فارکس و ساخت ربات معامله گر بورس و ساخت ربات معاملاتی و طراحی ربات تریدر و ربات فارکس رایگان و برنامه نویسی ربات فارکس و آموزش ساخت اکسپرت فارکس و ساخت ربات معامله گر با پایتون و دانلود ربات معامله گر فارکس و خرید ربات تریدر فارکس و ربات فارکس خودکار و ربات معامله گر بورس رایگان و آموزش ساخت ربات معامله گر فارکس و دانلود ربات معامله گر بورس ایران و ربات معامله گر آلپاری و ربات فارکس برای اندروید و ربات سود ده فارکس و ربات سود ده بورس ایران و اکسپرت سود ده فارکس و اکسپرت سود ده بورس ایران
برآورده شدن خواستهها، در ما ایجاد حس خوشبختی، شعف، رضایتمندی و موفقیت میکند که هر یک، دیگری را در یک سیکل مثبت تقویت میکند و موجب رشد و ارتقاء ذهنی میشود. از طرف دیگر، نرسیدن به خواستهها، در ما حس ناامیدی، نارضایتی و تباهی ایجاد میکند که از یکدیگر نیرو میگیرند و در یک سیکل منفی به دردهای روانی و افسردگی منتهی میشوند. برای برآورده کردن خواستهها و رسیدن به اهداف بایستی بتوانیم بین محیط روانی در درون و محیط فیزیکی در بیرون خود تعادل و همخوانی ایجاد کنیم. همخوانی به این معنا است که متوجه چگونگی ساز و کار بیرونی شویم.
تمامی نیازها و خواستههای ما در محیط بیرونی شکل میگیرند و محیط به ۳ روش به آنها پاسخ میدهد. یا ۱۰۰درصد برآورده میشوند یا هیچ یک عملی نمیشوند و یا بخشی از آنها به حقیقت میپیوندد که در هر حالت میتواند به ترتیب منجر به رضایت کامل، عدم رضایت محض و رضایتمندی نسبی از زندگی شود.
برای کامیابی باید با نیروهای محیط بیرون تعامل کنیم. عوامل تعیین کننده میزان کامیابی ما، یکی دانستن مناسبترین گامهایی است که باید با توجه به شرایط محیطی برداریم، و دوم میزان دانش ما است. دایرهای با قطر ۸ سانتیمتر را در نظر بگیرید. فرض میکنیم محدوده داخل این دایره نشاندهنده تمام چیزهایی باشد که در مورد تمام هستی میتوان شناخت. در این دایره، دایره کوچکتری با قطر ۲ سانتیمتر رسم میکنیم.
این دایره را نمایانگر مجموعه کل دانشی در نظر بگیرید که نسلهای بشر از روز نخست تاکنون در مورد ماهیت خود و محیط اطرافش کسب کردهاست. اگر درون دایره یک نقطه بگذاریم، نمایش منصفانهای خواهد بود از آنچه هر یک از افراد به عنوان یک فرد میدانند. میتوانیم به ازای تمام آدمها در این دایره نقطه بگذاریم و آنها را نمادی از میزان دانش هر فرد بدانیم. اکنون فضای خالی بین این نقاط، دانشها و تجارب منسوخ شدهای را نشان میدهند که هیچکس آنها را باور ندارد.
همچنین، میتوانیم نقاط را دستهبندی کنیم و در گروههای فکری یکسان قرار دهیم. فضای خالی میان ۲ دایره بیانگر هر چیزی است که بشر هنوز نتوانسته در مورد آن چیزی یاد بگیرد و نشان میدهد که هنوز چیزهای زیادی برای یادگیری در محیط هست اما تا زمانی که چیزی در مورد آنها یاد نگرفتهایم، نمیتوانیم تجربهشان کنیم.
اگر یک نیروی ناشناخته بر ما اثر کند، آن را غیرواقعی دانسته و کنار خواهیم گذاشت یا به آن برچسب خرافات خواهیم زد تا زمانی که روزی برسد که در مورد آن تحقیق شود و واقعیت آن شناخته شود. کشفها و تجارب تازه بشر، باعث گسترش روز افزون همان دایره کوچکتر میشود.
میتوان گفت اندازه این دایره در قرون وسطی تقریباً یک دهم اندازه فعلیش بودهاست. دنیایی که ما به عنوان یک فرد تجربه میکنیم را با یک نقطه نشان دادیم و دایره دور آن نشاندهنده تمام چیزهایی است که اگر یک نفر به فرض محال تمام دانش و آگاهی کل بشر را میدانست، میتوانست درک و تجربه کند؛ اما با مقایسه دایره کوچک و بزرگ میفهمیم که این اطلاعات و آگاهی در مقایسه با چیزی که هنوز یاد نگرفتهایم ناچیز بوده و نشاندهنده محدودیتهایی است که ما در حال حاضر در چارچوب آن عمل میکنیم.
به عبارت دیگر، همیشه در محیط اطراف اطلاعات بیشتری نسبت به آن چیزی که محدودیتهای ما اجازه درک و تجربهاش را میدهند، وجود دارد. هرکس میتواند متناسب با ساختار محیط ذهنی و روانی خود به محیط اطراف نیرو وارد کند و این نیرو میتواند بر سایرین تأثیر خوشایند یا ناخوشایند بگذارد. بنابراین، هر چقدر که ما نتوانیم جنبههای رفتاری افراد و نحوه ابراز وجودشان را بر محیط درک کنیم، به همان اندازه آن را برای خود نیرویی ناشناخته تلقی میکنیم و نمیدانیم که قرار است چه تأثیری بر ما بگذارد.
ما با این بینش که لازم است با محیط به گونهای تعامل کنیم که مایه رضایتمندی ما باشد، به دنیا نیامدهایم و واضح است که هیچ یک از ما احساس رضایت صددرصدی از زندگی نداریم. اما هر میزان در مورد نیروهای تعامل کننده در پشت رفتار خودمان و نیروهای تعامل کننده در محیط بیشتر بفهمیم و بدانیم، برآورده کردن نیازها و رسیدن به اهداف سادهتر و احساس رضایتمان نیز بیشتر خواهد شد.
یادگیری و اثر آن بر کیفیت تجارب ما
نیاز به دانستن از همان ابتدا در ما وجود دارد. این حس طبیعی که نامش را کنجکاوی میگذاریم، ما را به جستجو و یادگیری چیزهای جدید سوق میدهد. وقتی چیزی را یاد میگیریم یا کاری را به پایان میرسانیم، دیگر جذابیت اولیه را برای ما ندارد و از آن دلزده میشویم. این دلزدگی به شکل یک نیروی داخلی ما را وادار به جستجو برای کشف و یادگیری چیزهای جدید میکند. نیروی دیگری به نام جذابیت به عنوان عاملی برای پویایی و خلق تجربههای جدید وجود دارد.
اگر چیزی را که باعث جلب توجه کودک شده است از دستش بگیریم، بلافاصله با گریه کردن شروع به ابراز نارضایتی میکند. این به آن معناست که کودک هنوز از کنجکاوی و کنکاش راجع به آن چیز سیر نشده است. در واقع گریه نوعی اظهار نارضایتی از عدم برآورده شدن نیازها و خواستهها برای جبران عدم هماهنگی میان محیط خارج و محیط ذهنی ماست. زمانی که از تمام جنبههای آن چیز آگاه شویم، معمولا علاقه به آن موضوع از دست میرود و سعی میکنیم در محیط به دنبال چیزی بگردیم که ما را به خودش جذب کند.
ویژگی دیگری که در ما باعث یادگیری میشود، این است که زمانی که ما یک مهارت را میآموزیم، گامهای تشکیلدهنده آن مهارت به سطوح ناخودآگاه ما منتقل میشوند و ذهن ما دوباره جای جدیدی برای یادگیری چیزی جدید باز میکند. به عنوان مثال، مهارت رانندگی را در نظر بگیرید. ما این مهارت را گام به گام آموزش میبینیم و در هر مرحله تمام حواسمان معطوف به یادگیری همان گام میشود و اگر حواسمان پرت شود، تقریباً تمرکزمان را از دست میدهیم.
اما زمانی که مهارت را به طور کامل آموختیم، به راحتی میتوانیم در حین انجام آن بر روی چیزهای دیگری هم تمرکز کنیم. اگر چنین ویژگی ذاتی در ما وجود نداشت و مهارتها از سطوح خودآگاه به ناخودآگاه نمیرفتند، غیرممکن بود بتوانیم به مهارتهایی فراتر از تواناییهای یک کودک دست پیدا کنیم. با یادگیری بیشتر و بیشترِ آن دانش و بینشی که محیط در مورد خود ارائه میکند، سطح ارتباط خودمان با محیط را ارتقاء میدهیم و قوام و ساختار محیط ذهنیمان را بهبود میبخشیم.
دوره روانشناسی معامله گری – دسکتاپ (بلاگ)
هر تغییری که در درون رخ میدهد، به طور همزمان نگرش و درک ما از خارج را عوض میکند، چرا که از زاویه دیگری میتوانیم به دنیا نگاه کنیم که قبلاً برای ما روشن نبودهاست. ممکن است فکر کنید که رابطه میان آنچه یاد گرفتهایم و سطح رضایت از زندگی واضح است اما اینطور نیست. چرا ؟ به این دلیل که اگر این گونه بود، اکنون بسیاری از مردم در ایجاد ارتباط میان عدم رضایتشان از زندگی و نداشتن بینش صحیح از زندگی مشکل نداشتند و وجود چیزهایی که باید یاد بگیرند را انکار نمیکردند.
درست است که همیشه با تجربه جدید، سطح بالاتری از رضایتمندی به دست میآید، اما این تا جایی ادامه دارد که به نقطهای برسیم که هر آنچه باید را آموخته باشیم. در این نقطه میتوانیم توقع داشته باشیم که همه نتایجی که در محیط خارج اتفاق میافتد، دقیقاً متناسب با آن چیزی باشد که در محیط ذهنی ماست. به طور خلاصه، هرچیزی که در نهایت ما تجربه میکنیم، دقیقا متناسب با سطح دانش و بینش ما و توانایی ما برای عمل کردن به آنچه میدانیم است و نه بیشتر.
هر چه به خودمان اجازه آموزش بیشتری دهیم، بهتر میتوانیم امکاناتی که در آینده وجود خواهند داشت را ارزیابی کنیم. در واقع اول باید بپذیریم که آیندههای دیگری، غیر از آنچه که ما تصور میکنیم، برای ما وجود دارند. اگر نخواهیم این موضوع را بپذیریم، هرگز روش پیشبینی یا شناسایی امکانات دیگری که میتوانند رضایت بخشتر باشند را یاد نخواهیم گرفت.
اگر همیشه با دفاع از باورها و آموختههای فعلی، به دفاع از وضعیت فعلیمان بپردازیم، مدام احساس خواهیم کرد که محیط در حال حمله به ماست چرا که محیط مستمرا از ما دعوت میکند تا چیزهای جدیدی بیاموزیم و ما آنها را رد میکنیم و این باعث ایجاد حس اضطراب در ما خواهد شد.
یک روش ساده برای آنکه متوجه شوید که به یادگیری نیاز دارید یا خیر، این است که ببینید تا چه میزان از زندگی خود رضایت دارید. برای مثال اگر در برقراری روابط خصوصیتان احساس رضایت ندارید، آیا نباید آن را نشانهای از عدم وجود مهارتهای کافی ارتباطی در خودتان بدانید؟
مشکل بزرگ اینجاست که ما فکر میکنیم تمام این مهارتها را داریم و اگر در روابطمان موفق نیستیم به این دلیل است که داشتن یک رابطه خوب در این دوره و زمانه غیر ممکن است تمام کسانی که رابطههای موفقی دارند، حتماً در حال حفظ ظاهر و نقش بازی کردن هستند. این سیکل معیوب تا روزی که اعتراف کنیم مهارتهایی برای یادگیری وجود دارند و برای فراگرفتنشان اقدام کنیم، ادامه خواهد داشت.
دانستههای قبلی سد راه دانش جدید میشوند
در مقاله مدیریت اطلاعات محیطی توسط خاطرات، تداعیها و باورها در خصوص نقش باورها در سیستم ذهنی صحبت کردیم. اذعان به نیاز برای فراگیری چیزهای جدید، آن طور که به نظر میرسد، آسان نیست. اینکه ما اعتراف به چیزهایی کنیم که نمیدانیم یا اعتراف کنیم چیزهایی که میدانیم، آنطور که باید و شاید مؤثر نیستند، یکی از پارادوکسهای زندگی ماست.
اما چگونه میتوانیم متوجه شویم که نمیدانیم؟ خصوصاً وقتی چیزهایی که میدانیم، مانع ورود اطلاعات جدید به ذهنمان شوند. مثلاً وقتی برای اولین بار چند معامله کوچک ولی سودده در بورس انجام دادهایم و این باور در ما شکل گرفته که معاملهگری کار بسیار آسانی است.
این باور، ذهن ما را بر روی این ایده که ممکن است سختترین کار دنیا باشد، میبندد. به محض اینکه یک تجربه بخشی از محیط ذهنی ما شد، به طور خودکار بخشی از هویت ما محسوب میشود، یعنی آنقدر واقعی به نظر میرسد که قابل شک و تردید نیست. اگر ذهن ما از قبل سوگیری نکرده باشد، معمولاً برای یادگیری آنچه محیط به ما میدهد، آمادگی کامل داریم. یعنی در رویارویی اول، تمام اطلاعات را مانند اسفنج جذب میکنیم.
بعد از ورود اطلاعات در ذهن، راه را بر اطلاعات متضاد آن سد میکنیم یا با مخفی شدن، از هجوم آنها به ذهنمان جلوگیری میکنیم. اما این نکته را بدانید که دفاع ذهن در برابر ورود اطلاعات جدید، به صرف میزانی از انرژی نیاز دارد که آن را به نام استرس میشناسیم. این همان حسی است که در زمان سد کردن آگاهانه اطلاعات به ما دست میدهد.
اگر بخواهیم استرس را به بیانی فیزیکی بگوییم، همانند راه رفتن در جهت مخالف باد است. باد در اینجا همان اطلاعاتی هستند که محیط میخواهد به ما بدهد و بدن ما همان ذهنمان است که از قبل چیزی یاد گرفته و اکنون مقاومت میکند و طبیعتاً ما در این شرایط احساس فشار میکنیم.
یکی از نکات طنز زندگی ما این است که هرکسی دوست دارد که حق به جانبش باشد و مسلم بداند که آنچه که او در مورد ماهیت وجودی چیزها در محیط تجربه کرده و آموخته، عین واقعیت است. اما باید بدانیم صرفاً به این دلیل که چیزی به ذهن ما رخنه کرده و در آن جای گرفته، به معنی آن نیست که واقعا چیز ارزشمندی است و میتواند در برآورده کردن نیازهای ما مفید واقع شود. یک کودک به هیچ وجه نمیتواند روی نحوه تشکیل باورهایش در مورد ماهیت واقعی محیط تفکر کند و برداشتهای او به شدت تحت تأثیر محیط زندگی اوست.
او بدون هیچ سوالی تجربههایش را واقعیت محض تلقی میکند و به حدی به حواس فیزیکی و احساسات و افرادی که در محیط او قرار دارند مانند پدر، مادر یا معلم، اعتماد دارد که همه چیز به نظرش واقعیت است. کودک نمیفهمد که هر باوری که در ذهن او شکل میگیرد، از این به بعد به عنوان واقعیت محض تلقی میشو و باعث پس زدن سایر احتمالات ممکن از ذهن او خواهد شد.
ممکن است بعضی از باورها با جلب شدن نظرش به چیزهای جدید کم کم رنگ ببازند اما اگر تعداد زیادی از باورهای اولیه او دارای بار منفی باشند، باعث محدودیت شدید او از درک موقعیتهای ممکن و مناسب میشود.
فردی را در نظر بگیرید که از کودکی دائما توسط والدینش تحقیر شده. باورهایی که او در مورد خودش شکل میدهد و رابطهای بر اساس آنها با اطرافش برقرار میکند، در محیطی سرشار از درد روانی اتفاق میافتد. بیارزش بودن برداشتی است که او از خودش در ذهنش میسازد و ممکن است حتی تا بزرگسالی نیز این باور با او همراه شود و نتواند خود را از اثرات مخربش رها کند.
ما باید بدانیم که هر چقدر بیشتر احتمال بدهیم که نسخه ما از درک محیط آن طور که باید مفید و درست نیست، بیشتر خود را آماده میکنیم تا از محیط یاد بگیریم لذا بهتر قادریم امکانات و فرصتهایی که ممکن است در آینده پیش روی ما باشند را ارزیابی کنیم و حتما موفقتر خواهیم بود.
این را به یاد داشته باشید که اگر ما این قدرها که خودمان تصور میکنیم، زیاد میدانستیم، قاعدتاً نباید درد روانی احساس میکردیم و دقیقاً همین دردهای روانی بهترین نشانه برای این هستند که ما هنوز بلد نیستیم چگونه بر اساس واقعیتها با محیط تعامل کنیم که اگر بلد بودیم، حتما این کار را میکردیم و دیگر درد روانی معنایی نداشت.
دانستههای ما منقضی میشوند
انسان به طور طبیعی مایل به جمع آوری اطلاعاتی نیست که با دانش قبلیاش در تناقض هستند. اما این را هم باید مد نظر داشته باشد که اطلاعاتی که به هر دلیلی هنوز یاد نگرفته، میتوانند گامهای مناسبتری برای برآورده کردن نیازهایش به او ارائه کنند. کودکی را در نظر بگیرید که در برخورد اول با یک سگ، توسط آن گاز گرفته شده است. او به طور طبیعی تمام سگها را با آن سگ یکسان در نظر میگیرد و از نظر او همه سگ ها خطرناکند.
کودک فعالانه شروع به برچسب زدن به تمام سگها میکند و از آن به بعد هرچقدر هم که محیط تلاش کند به او خلاف باورش را بقبولاند، او قبول نخواهد کرد زیرا این تداعی که همه سگها خطرناکند، به صورت خودکار در ذهنش و ساختار عصبی اش شکل میگیرد. برعکس، اگر در برخورد اول، تجربه خوبی از برخورد با سگها داشته باشد، دیگر هرگز از سگها نخواهد ترسید تا روزی که تجربه تلخی برایش اتفاق بیفتد.
اما دیگر در این حالت، سگی که باعث تجربه تلخش شده را با سایر سگها یکسان نمیداند و برچسب خطرناک بودن را به همه آنها نخواهد زد فقط یاد میگیرد که در مواجهه با سگها رفتاری محتاطانه داشته باشد تا مطمئن شود سگ حالت تهاجمی ندارد.
شما میتوانید هرآنچه مایلید را به کودک بیاموزید صرف نظر از این که این آموختهها تا جد درست هستند، کودک همه آنها را فرا خواهد گرفت و بخشی از هویت او خواهد شد. معمولا ما فقط زمانی ارزش و اعتبار دانستههای خود را به چالش میکشیم که “مجبور” باشیم. اما دلیلی که ما را مجبور به این کار میکند چیست؟ درد! معاملهگری که فعلا بر این باور است که کار معاملهگری سادهترین کار دنیاست، کی متوجه میشود که معاملهگری آسان نیست؟ مسلما با تحمل دردِ ناشی از ناامیدی، وقتی که ببیند توانایی رسیدن به اهدافش را ندارد.
زمانی که اعتبار یک باور نادرست به چالش کشیده میشود، دنیایی از اطلاعات جدید در برابر چشمانمان ظاهر میشود. اطلاعاتی که دقیقا جلوی چشمان ما بوده و ما متوجه آن نبودهایم. این اطلاعات به ما یاد میدهند چگونه با افزایش سطح ارتباط و درک خود از محیط معاملهگری، تعامل بهتری با آن داشته باشیم. یادگیری، هممعنی تغییر است. اگر از تغییر درون طفره برویم، در دریافتمان از محیط، تغییری ایجاد نمیشود.
هیچگاه از حلقه تکرارشونده درد و عدم رضایت خارج نخواهیم شد. به طور کلی ما تا جایی به رنج کشیدن ادامه میدهیم تا اینکه درد از آستانه تحمل ما خارج شود و چاره دیگری جز بازبینی شیوه مدیریت ذهنمان نداشته باشیم. این نکته را هم باید بدانیم که دانستههای ما به مرور منسوخ میشوند. ذهن ما متناسب با تغییرات محیط، تغییر نخواهد کرد و هرچقدر هم باورهایمان مضر و ناکارآمد باشند، ممکن است تا آخر عمر، ما را همراهی کنند.
محیط اطراف مدام در حال تغییر است و این تغییرات در بازار با سرعت بسیار بالایی انجام میشود. ممکن است واضح و محسوس نباشند ولی بدون شک وجود دارند. مشکل اینجاست که ما تغییرات را حس میکنیم ولی آنها را به رسمیت نمیشناسیم تا اینکه دردها ما را وادار به پذیرش آنها کنند. ما باید همیشه هوشیار باشیم و بدانیم اگر چیزهایی که یاد گرفتهایم دیگر کارایی ندارند، به محض دریافت نشانهها، آنها را به روز کنیم.
دیدگاهها (0)